يه دفعه از پدربزرگم پرسيدم چه وقتي بيشتر از هميشه ضايع شدي؟ گفت: «اون قديما وقتي كه هنوز خيلي جوون بودم و تو دهاتمون زندگي ميكردم، يه روز دختر خالم اومد در خونمون و گفت: بيا بريم خونه ما، اونجا خاليه! من هم خوشحال شدم و دنبالش رفتم. وقتي در رو باز كرديم و رفتيم تو ديدم كه راست گفته، هيچ كس تو خونه نبود. دختر خالم گفت: من ميرم تو اتاق تو هم 5 دقيقه ديگه بيا تو. منم 5 دقيقه ديگه رفتم تو ديدم همه ميگن: تولد تولد تولدت مبارك..! » پدربزرگ به اينجا كه رسيد ديگه حرفي نزد. ازش پرسيدم:خوب كه چي؟ چه ربطي داشت؟ گفت: «آخه لخت مادر زاد رفته بودم تو!!!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آمار سایت
کدهای اختصاصی