حیف نون داشته بالای یک ساختمون پنجاه طبقه کار می کرده، یهو یکی از اون پایین داد می زنه: هوی اصغر! خونه تون آتش گرفته، زن و بچه ات سوختن، مردن! حیف نون هم می گه: دیگه این زندگی برای من معنی نداره، خودش رو از اون بالا پرت می کنه پایین. همین جور که داشته می افتاده، یهو به خودش می گه: اِااه.. من که بچه ندارم! دوباره یه خورده می ره، یهو می گه: اِاِاه.. من که زن ندارم! می رسه نزدیکای زمین، می گه: اِاِااه..! من که اصغر نیستم!